اِل مارالی



+ این ک من هروقت به نوشتن بر میگردم با داستان رمانتیکم شروع میکنم خودمو از هر خواننده احتمالی ای بیشتر ازار میده


+ چیزی ک الان دارم بهش فکر میکنم ادم های امنه

منظورم ادمایی نیست ک کنارشون حس خوبی داشته باشی، بلکه افرادی ک تقریبا تمام عمرشون در امنیت بودن

محدوده امنی از شرایط اقتصادی، روابط دوستانه یا خانوادگی، تحصیلی و . داشتن

البته بخش بزرگی از قشر متوسط و مرفه جامعه در این دسته بندی قرار میگیره اما ادمای مورد نظر من چندان مرفه نیستن؛ خب طبیعیه برای اینکه من هرگز با افراد بسیار مرفه ارتباطی نداشتم!

خاصیت مشترگی ک در این افراد پیدا می کنم رضایت از خوده! میل زیاد به پذیرفتن مسئولیت و در ادامه انجام دادن مطلقا هیچ کاری! واگذار کردن بخشی از هر کار ک معمولا اطرافیان خیرخواه به نیت کمک بر عهده میگیرن به اون ها و در نهایت تعریف کردن کل این پروسه با لحن حماسی و پیچ و تاب فراوان به عنوان دست اورد خودشون جالب تر از همه اینکه اکثر کسانی ک این رفتار در مجاورتشون اتفاق میفته خودشون از همین دسته اند بنابراین این نوع از لاابالی گری بزک کرده رو به سادگی میپذیرن!

و من تازه دارم موفق میشم حسی ک اینهمه سال از معاشرت با این بچه های ناز پرورده بهم دست می داده توصیف کنم! تمام این سال ها از حضور این افراد متاسفانه پرشمار در زندگیم ازار دیدم و همیشه فکر کردم ک من چرا به طرز ناخوشایندی مشابه اینها نیستم!؟


مردی ک پیش از این داشتم کمتر از مردی ک حالا دارم ادم امنی بود، بسیار عزیز کرده تر بود اما ناامنی از درونش می جوشید. شاید همین باعث شد در نهایت بپذیره ک کاری برای زندگیش بکنه. به گمان هردوی ما، "زندگیمون"!

حالا مردی دارم ک به مراتب بیشتر بهم ارامش میده. خیلی کمتر از قبلی نازپرورده ست هرچند ک به ظاهر باید برعکس می بود! زیباست و نوشتن این باعث میشه بغض کنم! اگر کمتر ازین زیبا بود مدت ها قبل شاخ این رابطه رو می گرفتم و به میل خودم می چرخوندم، یا می شکستم! و منو دوست داره من موجود دوست ناداشتنی ای هستم ک وقتی تلاش میکنه دلبری کنه دل ازار تر هم میشه :)) چقدر عقل مردا به چشمشونه.!

اما مردی ک حالا دارم ذاتا ادم امنیه. ازین بابت متاسفم! امنیت از درونش می جوشه و هیچ وقت دچار اضطرار نمیشه! هرگز ندیدم از ایده آل خودش پایین بیاد و هیچ وقت به خودش زحمت چندانی نمیده چون به مدت ۲۷ ساااال همیشه "امروز"ش تامین بوده!

حالا میفهمم چرا رابطه ی قبلی من ۸ سال تمام طول کشید. چرا ک من میدیدم تقلای من جواب میده

اما این یکی. من خودخواه تر از اونم ک تقلا کنم و او بی خیال تر از اونه ک تی به خودش بده

میدونم ک باید شاخ این رابطه رو بشکنم و همین باعث میشه از خوندن دوستت دارم و میمیرم برات کلافه بشم

اما چیزی جلوی منو میگیره

وجهی از من ک در خودم سراغ نداشتم!

زنی ک امنیتی در زندگیش نبوده، بلند شده،اجر و ملات اورده و اندک اندک دیواری از ارامش برای خودش ساخته

حالا خسته س و به تحقیر به کاخ های امن اطرافش نگاه میکنه.



+ خب موفق شدم تعدادی فیلم ببینم و دو سه تا کتاب بخونم و در کمال ناباوری تعداد بیشتری پادکست گوش بدم :))))

امادگی ورود به بخش بعدی زندگیم رو ندارم. میدونم ک با خودم قرار گذاشته بودم مدت بیشتری استراحت کنم اما اون مال زمانی بود ک هنوز پیاز ۱۲ تومن نشده بود و خانوادم میتونست استراحت منو تحمل کنه :)))

حالا به لطف حاکمیت باید دنبال کار بگردم و یه راهی پیدا کنم ک خواب شب بتونه خستگی اینهمه سال رو رفع کنه



+ باز مینویسم


خیلی خیلی سخت بوده

راه طولانی سختی بوده

از هزار چیز خودمو جدا کردم

با درد

با وحشت

با حس اینکه دارم اشتباه میکنم

حالا میفهمم چقد چیزهای اضافه تر وجود داره که جدا شدن ازشون قرارم نیس به سختی قبل باشه


شروع خوبی داشتم با نوت هایی که برای خودم میذاشتم :) تقریبا رسیدگی بهشون روتینم شده

امیدورام این ترم درسم تموم شه :) بعدش دنیا از چیزی که تا بحال بوده فراخ تر شه

وقتی بهش فکر میکنم تو این دوره، این درختا، این فضای باز خلوت چیزی بوده که بهش احتیاج داشتم

احتیاج داشتم که اشک بریزم و کسی ندونه

.

خیلی طولانی بوده و خیلی سخت

شاید چهار سال گذشته از کل عمرم سخت تر بوده

ولی به خودم افتخار میکنم

به بچه ای که تسلیم زندگی معمولی ادمای دور و برش نشده افتخار میکنم

:)

.

خیلی سخت تر میشه

ولی منم هرروز قوی تر میشم

مشکلاتمو لیست میکنم و دونه دونه حلشون میکنم

هرچیزی با هر ابعادی میره توی لیست و این باعث میشه بتونم بهش رسیدگی کنم

جدا از بهمن تا مرداد ننوشتماااا!!بیشتر روزمو میخوابم اما کمبود خوابم جبران نمیشه : )))


همیشه همین کار رو میکنم. بعد ازینکه تمام روحم رو خرج عشق ورزیدن به ادم اشتباه کردم، بعد ازینکه مثل خر زور زدم اینی بشم که هستم؛ به خودم میام و میبینیم دارم فرار میکنم. از نوشتن فرار میکنم و همین باعث میشه این پست مثل اولین قدم های یک بیمار تحت درمان فیزیوتراپی به نظر بیاد!

بیشتر از یک ساله که فکر کردن رو به بعد واگذار کردم. تو ذهنم قفسه ها و پوشه هایی ساختم و وانمود کردم که یه روز بهشون بر میگردم. از هرچیز که خوشم اومد عکس گرفتم تا بعدا برم سراغش اما بارها دستم خورده و همه عکسامو پاک کردم. برای خودم نوت گذاشتم: تو کتبام، تو دفترچه ها، نوت موبایل، تو چت با یورسلف تلگرام و. . 

به قفسه ها و پوشه هایی که خاک میخوردن دلداری دادم یا تشر زدم یا بی توجهی کردم. براشون توضیح دادم که رها کردنشون برای من یعنی رها کردن خودم! من این کارو نمیکنم که! من فقط کار ندارم بیبی، کوانتوم و پروژه دارم، این شغل جدیده و توش جا نیفتادم.

خب با درد وحشتناک حاصل از آپاندیسی که ملتهب شده بود (اما نه در اون حد! بنابراین مثل اکثر بیماری های دیگم فقط دردشو باید بکشم و دکترا دست و دلشون به معالجه ش نمیره!! چون خیلی خفیف تر از اینن که بشه بردشون زیر شاخه اسمشون!) پروژه مو تکمیل کردم و دقیقا روزی که بنا بود به استاد گشادم تحویل دادم. قرار بود یک هفته بعد نمرم بیاد.


+ رفتارم مثل عقده‌ای‌هاست! 

تمام وقت دارم میخونم یا میبینم یا میشنوم 

میدونی چیه؟ تمام این مدت. من خاطره ای ازش ندارم. یادم نمیاد اگر کتابی خونده باشم، اگر چیزی تماشا کرده باشم. اخرین خاطرات روشنم مال دبیرستانه! 

دوست دارم که این وضع رو تغییر بدم

دارم کتاب اساطیر یونان رو میخونم

خیلی دلم میخواد شروع کنم کتابای بزرگسال تری بخونم اما اینهمه علاقه ک به قصه دارم نمیتونم!




+ احساس میکنم شاخه ای خشکم که هرگز قرار نیست برای باران بی طاقتی کنه

.

شب از هجوم خیال من خوابت نمیبره؟! بعد از چهار سال ک من نمیدونم چطور در این زمان اندک گنجیده هنوز دنبال راهی به سمت منی؟! من؟! من شاخه ی خشکی ام در ارزوی همه چیز و هیچ چیز.من جنازه ی بی جنسیتی ام با پوست یک زن!

چطور باور کنم کسی دوستم داره در حالی که این مساله منو به خنده میندازه.



+ برای گشتن دنبال یک شغل، برای گشتن پی یک رشته، برای هرچیزی بجز دراز کشیدن همین جا ناآماده‌ام و شنبه با دندونای دراز زردش فقط یک روز با من فاصله داره




+ هی شاید یه روزی بالاخره دلم خواست خواننده ای داشته باشم و شاید برم اینستا بنویسم یا یه چیز بهتر :)



+ با موبایل وبلاگ نوشتن خیلی سخته

باید تمرین کنم آن‌طور که چت می‌کنم ننویسم! 

خب سخته: ))))  فعلا همین یک خط صحیح رو داشته باشیم تا بعد



+ برای عنوان باید شعری در خاطرم داشته باشم

فعلا ندارم

میشه ۵۳


+سردرد دارم


+ یک شغل پیدا کردم که ازش در بیم و امیدم

مسلما با شغل ایده آلم ک همانا کتابدار بودن در یک کتابخانه خلوته فرسنگها فاصله داره

اما میتونم خوشحال باشم ک کارمندم :)

من جانوری‌ام به قشنگی طاووس، با منقاری به سختی کرکس و چنگال های یک عقاب.که تمام عمر دلش می خواسته قناری باشه.



+‌ وقتی همه ی نگرانی هامو میچینم جلوم معمولا نتیجه ش دلهره و هرج و مرج بوده

مدتیه که سعی میکنم صداهای تو مغزمو وادار کنم با حقیقت کنار بیان و با من مدارا کنن

کمی پیش تر که داشتم جر میخوردم؛ به خودم میگفتم من نمیتونم برای بیش از ۵ چیز در یک زمان نگران باشم

حالام دارم سعی میکنم ذهنمو خالی نگه دارم

اما احتمالا نوشتنش باعث میشه روشن تر باشه

اگر که در این شغل جدید ماندگار شدم  شروع میکنم به زبان خوندن

و وقتی ک اولین حقوقش به حسابم واریز شد میرم ک ببینم ارشد چه خبره




+ موهام بیشتر میریزه

باید برم دکتر 




+ خلاقیتمو ول کرده بودم و براش داستان میبافتم

_درد در من باعث میشه فلاش بک بزنم : ) _

تک تک مزخرفاتمو باور میکرد

من سالها جز راست نگفته بودم و گوش او عادت به شک کردن نداشت

آخرش.آخرش گفت باور نمیکنم تو به کسی گفته باشی تو چه حالی هستی

گفت تو میمیری ولی صورتتو کنترل میکنی

.

عادتم شده

مردم اما لبخند مسخره م سر جاش موند : )

 

 

 

+ به خودم گفتم نکنه مرده باشه!؟ باید چک کنم!

و خوابیدم

چی مهمه!؟ لیترالی هیچی

فرشید میگه نگرانتم ک هیچی به هیچ جات نیس

وقتی او بگه

لابد نگران شدنی‌ام

 

 

 

+ "من ک عاشقش نیستم" چیست!؟

مورفین؛ برای کسی ک با قطار تصادف کرده

 

 

 

 

+ بیا جمع کن برو پی غروری ک برای من نمیشکنی

من اونی نیستم ک تو عادت داری

من غمگین و ساکتم

من دلبر و شنگول نیستم

من دائم در حال فکر کردنم

من خودمو نمیسپارم دست تو هرچقدر دستات به جونم بند باشه

تو یه دختر شاد میخواییکی پیدا کن بکوب شبیه من بسازش

من دلم تیکه پاره س

این چیزا راه حل نداره

 

 

 

+ اینطور راحتم

ارشد میخونم

کار میکنم

وقتمو پر میکنم

اینهمه سال همین کارو کردم

خودمو درمان نکردم

فقط حواسمو پرت کردم

 


مصرع بالا رو تکرار میکنه

نمیبینه به بهای متلاشی شدن نگهش داشتم

.

به نظرت بی وفایی ساده ست؟ 

اگر همتم رو بر بی وفایی و جلوه گری میگذاشتمحالا جسم آسوده و قلبی خاموش داشتم 

.

آگاهی از من فرار می کنه

مدت زیادی تمرکزم رو از هرچیزی برداشتم و فقط زنده موندم

حالا این سبک من شده و داره عذابم میده. تو رو میبینم که همین کار رو میکنی.بلایی که سرم میاد مثل مواجه ی جزامی با آینه ست! 

.

آرنجش روی زانوش بود و به همه چیز نگاه میکرد به جز من

تمام روز همین کارو کرد

حتی وقتی هوس من از نوک انگشتاش سر می رفت بهم نگاه نمیکرد

حجم باریک آبی ای که من دوست میدارم به غم می گفت "تو منو نمیخوای"

جلوی کسی رو میگرفتم

جلوی دختربچه احمقی که میخواست بگیردش، ببوسدش و همه دنیا رو بخاطرش بکشه

به خودم میگفتم او باید ببینه! باید بفهمه! گفتن تو چه دردی رو دوا میکنه؟!

جلوی خودمو میگیرم و دیگه بهش نمیگم اشتباه نکن

دیگه بهش نمیگم با گوش نکردن به من خودتو ازم نگیر

بهش نمیگم که بخاطر من دیوانگی کن تا بهانه ای برای جنون داشته باشم

بهش نمیگم چون این موجودات نمیشنون :)

.

نوشتن به من کمک میکنه فکر کنم

حق داری عزیز من

مدتی زمان لازمه تا تو برای من فداکاری کنی

مدتی زمان لازمه تا پادشاه من باشی

مدتی به این رابطه زمان میدم

سخته و تو کمکی به التیام من نمیکنی

سخت بود و تو کمکی به قرص شدن قلب من نکردی

.

ولی اگر این بار قلبم از دستی بیفته

دیگه از زمین بلندش نمیکنم :)

 

 

 

 

 

+ میگه میکشتمش! با ماشین از روش رد میشدم!

یاد روزی میفتم که با مشت زده بود روی کاپوت ماشینی.

میگه قفل شدن موتور رو دیدی؟

یاد روزی میفتم که دسته ی چند میلیونی موتورش رو شکستم و او نگران کبودی کوچک روی ساق من بود

.

چیزی در ما هست

در من و تو عزیز ناامن من

چشمانی داریم که سیر نمیشن

و چشمم از او سیر نمیشد

میتونی درکم کنی اگر تعصبت بگذاره

زیبا بود و من توان وصفش رو نداشتم

زیبا بود و زیباییش حد و مرز نداشت

زیبا بود و من نتونستم _مثل تو که نمیتونی_ نخوامش!

.

سعی کرد نگهم داره اما نتونست

من مغرور بودم مثل تو

من سر حرفم موندم مثل تو

من سر ناسازگاری با عزیزش داشتم، مادرش! .مثل تو

نتیجه ش این شد که او منو از دست دادمرد زیبای من عاشق بی تکراری رو از دست داد

 

 فقط یکم بعدتر دنیا چرخید و من رو در جایگاه او گذاشت

مرگ همین دوشنبه صبح در بستر خیس من خوابیده بود ولی دارم سعی میکنم اشتباه او رو تکرار نکنم

دارم به تو و به خودم زمان میدم، انرژی میدم، راه حل میدم

دارم سعی میکنم نذارم از من دور بشی

دارم کنار تو می مونم

تو رو فریاد زدم! او منو فریاد نزد

دارم کار میکنم تا احساس قدرت داشته باشم، او نکرد

دارم خودم رو از خانودم دریغ میکنم، او نکرد

میخوام قوی باشم، ارزشمند باشم، میخوام جوابی برای هرکس که منو کنار تو نمیخواد داشته باشم، اما او این ها رو از من دریغ کرد!

میخوام هر زمانی که میتونم تو رو ببینم. اما او نخواست!

.

از من درس بگیر

ازمن که زمانی "صاحب حسن"ی رو به همون اندازه که منو میخوای خواستم

از من درس بگیر و از سر غرورت بلند شو

از من درس بگیر و سال های بعد چیزی مهم تر از غرور داشته باش! عشق رو

از من درس بگیر و منو به موندن مجبور کن

از من درس بگیر و آچاری دستت بگیر، همه ی پیچ های این رابطه رو هرروز محکم کن!

.

میتونی بخونی؟

میتونم بهت بگم که بخونی؟

نمیدونم

 

 

 

 

+ اگر شغلم رو رها کنم زمان بیشتری برای تو خواهم داشت

و در عوض عدم امنیت منو خواهد خورد!

اگر شغلم رو نگه دارم نگه داشتن تو سخت میشه

اما به پول نیاز دارم تا چیزی در خط مقدم داشته باشم! چیزی که از دست دادنی باشه اما از دست دادنش دردناک نباشه

درک میکنی؟

ارشد میخونم و این چیزها که خواستی یاد میگیرم

حتی بلند شدن از جام برام غیر ممکنه!

بعد از یک هفته صورتم رو شستم و ناخنای شکستمو سوهان کشیدم

اگر کسی اغوش میگرفت و میگفت "میفهمم"، شاید سریع تر به زندگی تن میدادم.


میتونم وایسم تو خونه داد بزنم بگم اذیتش نکن؟ بله میتونم

میتونم بخاطرت چک بخورم؟ بله

میتونم کوله پشتیمو بردارم بیام پیش تو زندگی کنم؟ بله همین فردا

میتونم از پدرم شکایت کنم و حقی رو ازش سلب کنم؟ بله میتونم

.

چرا نمیکنم؟

چون اینا راه های سختن

راه های سخت همراه محکم میخواد

تو همراه محکمی هستی؟ برای یک امضا برآشفته میشی

امضایی ک حتی حاضر نیستی دربارش با من همفکری کنی!

.

بذارم تو بری باهاش صحبت کنی؟ بپرسی ک ایا لات هستی!؟ معتادی؟ زن داری!؟

برو بپرس عزیزم

همه حرفایی ک هرروز دارم میشنوم رو، شاید بد نباشه توام بشنوی

بشنوی ک پول نداری یک ماه رو کامل خرج زندگی بدی

بشنوی ک معلوم نیست فردا شغل امروزت رو داشته باشی

بد نیست بشنوی "زن کار کنه بریزه تو شکم مرد!!!" ؟

بشنوی ک پسر بیست ساله نیستی ک زیر پر و بالت رو بگیرن یا فرصت بهت بدن

بشنوی ک خبری از "خونه ما" نیست

بشنوی ک کسی نگفته حمایتت میکنه حتی یک بار! حتی یک کلمه! حتی پدرت!

بد نیست اگه بشنوی "به خیال پردازی پسر مردم نمیشه دختر داد"؟

بدت نمیاد بهت بگن میذاری میری کشور غریبه؛ دختر من می مونه و حوضش؟!

برو بشنو

برو بپرس آیا معتادم؟ تا بهت بگن معلوم نیست! یا معلوم نیست نشی!

برو بپرس ایا زن دیگری دارم؟ تا بهت بگن اگه گرفتی چی!؟

برو بپرس آیا سوءپیشینه دارم!؟ تا بگن اگه داشتی اینجا نبودی!!

برو حرفایی رو بزن ک من هرروز میزنم

من ک پاره تنشم

من آرزوی جوانی پدرمم

هرروز میشنوم میتونی بفهمی!؟

خیال کردی مهمونی دیروزم خیلی خوش میگذشت ک خبری ازم نبود!؟

خیال میکنی هرچه با لبخند و عزیزم و عشقم برات میگم واقعا همونجور دلپذیر رخ داده!؟

خیال کردی قراره آسون باشه!؟ قراره همه آدمای دنیا بفهمن مردی ک ۴ سال دوستم داشته حالا حقشه بی چون و چرا مالک من باشه!؟ 

من چیم به چشمت!؟ آهنم؟ تو چی هستی؟ برگ گلی!؟

هرروز بشنوی "این پسر به نظر من رده!" و هرروز جواب بدی "من میخوامش"

نه با نوازش! نه با لبخندی ک بشه شوخی تعبیرش کرد! با فریاد! با ناسزا! با لعنت!

این راه سخته عزیزم :) و هیچ ایده ای نداری چجوری دارم همین راهو میرم :)

.

نمیتونم بذارم اینا رو تو بشنوی. میتونی درک کنی؟ 

میتونی درک کنی دارم سعی میکنم مراقب غرورت باشم!؟ حتی اگه خودمم درست ندونم چرا!

.

میتونم بخاطرت دیوانگی کنم؟ بله

ولی میتونم هیچ کاری هم نکنم

میتونم لبخند بزنم و بگم هرچی بزرگترا بگن

میتونم اجازه بدم ازارت بدن

از من دورت کنن

از من سلبت کنن.

.

دارم راه سختی رو میرم و حاضرم راه سخت تری هم برم

اگه نمیتونی بفهمی چطور تو دنیای من موندی؛ اگه نمیخوای بفهمی دارم سعی میکنم کمترین رنج این بازی سهم تو باشه؛ برو

.

زندگی من سخته عزیز من

پسر لاغر صبورم

سعی کردم تو رو از این آشوب ک زندگی منه دور نگه دارم؛ نخواستی!

دارم سعی میکنم ازین آشوب ردت کنم، نمیخوای! نمیخوای حتی بشنوی!

این کاریه ک مردها میکنن: گل میخرن و میرن خاستگاری

تو نه مقصری، نه فداکار و نه مجبور

من تصمیم گرفتم مردی رو داشته باشم و تاوانشو میدم

چه بمونی چه بری❤

 


+سردرد دارم

 

+ یک شغل پیدا کردم که ازش در بیم و امیدم

مسلما با شغل ایده آلم ک همانا کتابدار بودن در یک کتابخانه خلوته فرسنگها فاصله داره

اما میتونم خوشحال باشم ک کارمندم :)

من جانوری‌ام به قشنگی طاووس، با منقاری به سختی کرکس و چنگال های یک عقاب.که تمام عمر دلش می خواسته قناری باشه.

 

 

+‌ وقتی همه ی نگرانی هامو میچینم جلوم معمولا نتیجه ش دلهره و هرج و مرج بوده

مدتیه که سعی میکنم صداهای تو مغزمو وادار کنم با حقیقت کنار بیان و با من مدارا کنن

کمی پیش تر که داشتم جر میخوردم؛ به خودم میگفتم من نمیتونم برای بیش از ۵ چیز در یک زمان نگران باشم

حالام دارم سعی میکنم ذهنمو خالی نگه دارم

اما احتمالا نوشتنش باعث میشه روشن تر باشه

اگر که در این شغل جدید ماندگار شدم  شروع میکنم به زبان خوندن

و وقتی ک اولین حقوقش به حسابم واریز شد میرم ک ببینم ارشد چه خبره

 


+ این ک من هروقت به نوشتن بر میگردم با داستان رمانتیکم شروع میکنم خودمو از هر خواننده احتمالی ای بیشتر ازار میده

 

+ چیزی ک الان دارم بهش فکر میکنم ادم های امنه

منظورم ادمایی نیست ک کنارشون حس خوبی داشته باشی، بلکه افرادی ک تقریبا تمام عمرشون در امنیت بودن

محدوده امنی از شرایط اقتصادی، روابط دوستانه یا خانوادگی، تحصیلی و . داشتن

البته بخش بزرگی از قشر متوسط و مرفه جامعه در این دسته بندی قرار میگیره اما ادمای مورد نظر من چندان مرفه نیستن؛ خب طبیعیه برای اینکه من هرگز با افراد بسیار مرفه ارتباطی نداشتم!

خاصیت مشترگی ک در این افراد پیدا می کنم رضایت از خوده! میل زیاد به پذیرفتن مسئولیت و در ادامه انجام دادن مطلقا هیچ کاری! واگذار کردن بخشی از هر کار ک معمولا اطرافیان خیرخواه به نیت کمک بر عهده میگیرن به اون ها و در نهایت تعریف کردن کل این پروسه با لحن حماسی و پیچ و تاب فراوان به عنوان دست اورد خودشون جالب تر از همه اینکه اکثر کسانی ک این رفتار در مجاورتشون اتفاق میفته خودشون از همین دسته اند بنابراین این نوع از لاابالی گری بزک کرده رو به سادگی میپذیرن!

و من تازه دارم موفق میشم حسی ک اینهمه سال از معاشرت با این بچه های ناز پرورده بهم دست می داده توصیف کنم! تمام این سال ها از حضور این افراد متاسفانه پرشمار در زندگیم ازار دیدم و همیشه فکر کردم ک من چرا به طرز ناخوشایندی مشابه اینها نیستم!؟

 

 مردی دارم ک بهم ارامش میده.  زیباست و نوشتن این باعث میشه بغض کنم! اگر کمتر ازین زیبا بود مدت ها قبل شاخ این رابطه رو می گرفتم و به میل خودم می چرخوندم، یا می شکستم! و منو دوست داره من موجود دوست ناداشتنی ای هستم ک وقتی تلاش میکنه دلبری کنه دل ازار تر هم میشه :)) چقدر عقل مردا به چشمشونه.!

اما ذاتا ادم امنیه. ازین بابت متاسفم! امنیت از درونش می جوشه و هیچ وقت دچار اضطرار نمیشه! هرگز ندیدم از ایده آل خودش پایین بیاد و هیچ وقت به خودش زحمت چندانی نمیده چون به مدت ۲۷ ساااال همیشه "امروز"ش تامین بوده!

حالا من خودخواه تر از اونم ک تقلا کنم و او بی خیال تر از اونه ک تی به خودش بده

میدونم ک باید شاخ این رابطه رو بشکنم و همین باعث میشه از خوندن دوستت دارم و میمیرم برات کلافه بشم

اما چیزی جلوی منو میگیره

وجهی از من ک در خودم سراغ نداشتم!

زنی ک امنیتی در زندگیش نبوده، بلند شده،اجر و ملات اورده و اندک اندک دیواری از ارامش برای خودش ساخته

حالا خسته س و به تحقیر به کاخ های امن اطرافش نگاه میکنه.

 

 

+ خب موفق شدم تعدادی فیلم ببینم و دو سه تا کتاب بخونم و در کمال ناباوری تعداد بیشتری پادکست گوش بدم :))))

امادگی ورود به بخش بعدی زندگیم رو ندارم. میدونم ک با خودم قرار گذاشته بودم مدت بیشتری استراحت کنم اما اون مال زمانی بود ک هنوز پیاز ۱۲ تومن نشده بود و خانوادم میتونست استراحت منو تحمل کنه :)))

حالا به لطف حاکمیت باید دنبال کار بگردم و یه راهی پیدا کنم ک خواب شب بتونه خستگی اینهمه سال رو رفع کنه

 

 

+ باز مینویسم


در میانه متن غمگینی بودم ک هفته گذشته توی سرم میچرخید

همین دو ساعت پیش

اما الان نمیتونم چشمامو باز نگه دارم و بوی ادکلن او رو میدم

هرگز در زندگیم این اندازه ازار ندیده بودم ک از زمستان تا حالا دیدم

تازه بعد از اینهمه مدت

امروز به خودم اعتراف کردم ک از کمی مخدر بدم نمیاد، شاید

مسکن؟ حتما!

پوستش خشک و خنکه

دستاش عرق نداره و هر لمسش مثل لمس اوله

مسکنیک ساعت آعوش و کمی نوازش مسکنه

درد رو پنهان میکنه

ولی چیزی رو حل میکنه؟

چیزی رو حل نمیکنم

پستی در این وبلاگ دارم در باره مشکلاتم که لیست میکردم تا تک تک حل کنم

به زنی ک بودم حسادت میکنم

زن شاد و قوی ای بودم

زیبا بودم

مرد قلدری داشتم

و هیچ چیز جلودار من نبود

همه رو از دست دادم :)

حالا هیچ چیز رو حل نمیکنم

روی یه تکه چوب شناورم

هرجا ک جریان بره منو میبره

فقط زمان میدم

از شهر وقیح پناه میارم به لونه ی تاریکم

و میخوابم تا زمان بگذره

.

مخدر؟ کاش تخمش رو داشتم!

مسکن؟ کاش چیزی رو عوض میکرد

درد؟ پس فکر کردی واسه چی خلق شدیم :)

 

 

 

+ شعرهای زیادی بهم تقدیم شده

به تعداد قلب هایی ک شکستم

اگر همت نمیکردم ک حافظمو نابود کنم حالا میتونستم ماکسی قرمزی بپوشم

لم بدم

سیگاری بکشم یا شرابی مز مزه کنم

و خاطره ای از مردی تعریف کنم که روزی یا شبی تا جگر سوزانده بودم

به یاد نمیارم و زندگی بدتر از اون بوده ک ماکسی قرمز بتونه ماستمالیش کنه :)))

اولین شعر رو به یاد دارم

بلندترینشو

"در شبان غم تنهایی خویش

عابد چشم سخن گوی توام"

قشنگه

خیلی قشنگه

اگه حمید مصدق چنان نمیسوخت ک یازده صفحه شعد بگه

دنیا امروز چیزی کم نداشت؟

اینجوری ک میمیرم

اینجوری ک میسوزم

اگر با همین خزعبلات توجیح نکنم چه کنم! :)))


به یاد نمیارم چی باید بنویسم

چیزهای به زعم من مهمی ک فراموش میکنم بنویسم اما شبحش توی سرم میگرده

.

باید روزی بشینم و فکر کنم

روزی ک ته نشین شده باشم

ذهنم شربت خاکشیره

تا میاد ساکن بشه کسی همش میزنه

حال و آینده من الان گیر همین ته نشین شدنه

نمیشه ک نمیشه

فاک

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها